|
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 1:9 :: نويسنده : mahtabi22
بنفشه با خوشحالی به دستانش نگاه کرد. چندین جای آن خراشیده شده بود. به طور کامل نتوانسته بود به قول خودش، کثیفی ها را بر طرف کند، اما از آن چه که انجام داده بود، کاملا رضایت داشت. نیوشا خیلی بد بود اما راست می گفت، یک دختر نباید دست و پایش کثیف باشد. بنفشه دوست داشت سیاوش هم دست و پایش را ببیند، حتما خوشش می آمد که بنفشه اینقدر تمیز بود. حتما خوشش می آمد.... ......... سیاوش پشت میز آشپزخانه نشسته بود و به همراه مادر و برادرش شام می خورد. مادرش دیس برنج را به سمت سیاوش گرفت و گفت: -بالاخره مغازه راه افتاد؟ سیاوش همانطور که با کف گیر برای خودش برنج می کشید، گفت: -آره همه ی کارا انجام شد، اما دیگه از کت و کول افتادم -خوب، خدا رو شکر که زحمتهات نتیچه داد، شریکت هم کمک کرد؟ سیاوش به یاد شایان افتاد. شایان به جز خراب کاری، کمک دیگری نکرده بود: -آره اونم کمکم کرد -زن و بچه داره؟ -از زنش جدا شده، اما یه دختر بچه ی دوازده ساله داره -پیش زنشه؟ -نه پیش خودشه -عجب آدمیه، بچه رو از مادرش گرفت؟ سیاوش پوزخند زد، شایان حاضر بود بچه اش را به کهنه فروش هم بدهد، چه برسد به مادرش. -نه، زنش بیمارستان روانی بستریه -آخی، چرا؟ بیچاره بچه سیاوش با خودش فکر کرد که واقعا بیچاره بنفشه... صدای مادرش را شنید: -الان این بچه تنهایی تو خونه چی کار می کنه؟ باباش که تا نه شب تو مغازه است سیاوش سرش را به نشانه ی بلاتکلیفی تکان داد. -عمه ای، خاله ای، کسیو نداره این بچه؟ -چرا هم عمه داره هم خاله، اوضاع بهم رخته است، به خاطر درگیریهای خونوادگی همه با هم لج کردن -ای بابا، شام کوفتم شد -مهناز خانم، مادر من، شامتو بخور، فکرتو مشغول نکن -خوب یه بار بیارش اینجا، بیارش ببینمش، طفل معصوم چه سرنوشتی داره سیاوش چشمانش برق زد. چه فکر خوبی، یک بار دیدار بنفشه با مادرش، برای بنفشه هم می توانست خوشایند باشد. به هر حال او یک دختر بچه بود که شاید برای برخی مسائل، نیاز به صحبت با یک زن داشت. نگاه سیاوش به برادر بیست و پنج ساله اش سیامک افتاد. سیاوش با خودش فکر کرد که حضور مداوم بنفشه در خانه اشان باعث وابستگی عاطفی این بچه به سیامک نخواهد شد؟ او در قبال این بچه احساس مسئولیت می کرد. تصمیم داشت فعلا فقط یک بار بنفشه را به دیدار مادرش بیاورد. سیاوش نمی دانست آن کسی که بنفشه به او وابستگی عاطفی پیدا خواهد کرد، خودش است. سیاوش نمی دانست نزدیکی اش به بنفشه باعث می شود تا دخترک برای خودش رویاهای دخترانه بسازد. سیاوش فکر می کرد که چون احساس خودش به بنفشه یک احساس دوستانه و شاید پدرانه است، پس همه چیز قابل کنترل است. نمی دانست بنفشه را درگیر خواهد کرد، نمی دانست... .............. بنفشه با غرور وارد کلاس شد. به نگاه خیره ی برخی از همکلاسی هایش توجهی نکرد. بوی ادکلن دویست و دوازده در کلاس پیچیده بود. بنفشه آستینهایش را دو ردیف تا زده بود. دیشب تا صبح از این دنده به آن دنده چرخیده بود. برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد، صبح که از خواب بیدار شد، با چه وسواسی به خودش رسیده بود و حالا زمان آن بود که کاملا خودنمایی کند. روی نیمکتش نشست و کیفش را بین خودش و نیوشا گذاشت. زیر چشمی نیوشا را می پایید که به او نگاه می کرد. حتما متوجه ی دستان تمیزش شده بود. نیوشا نفس عمیقی کشید، بنفشه فهمید که ادکلن دویست و دوازده را هم استشمام کرده است. دماغت بسوزد نیوشا، دماعت بسوزد.... اما... اینجا یک چیزی لنگ می زد. بنفشه فهمیده بود که نیوشا جا خورده است. اما آن پوزخندی که روی لب نیوشا جا خوش کرده، برای چه بود؟ بنفشه فکرش مشغول شده بود. آنقدر نیوشا را می شناخت تا معنی حرکات بدنی اش را دریابد. بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و چشمش افتاد به نیوشا که دستش را زیر چانه اش زده بود و با لبخند به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه اخم کرد و کتابش را از درون کیفش بیرون کشید و رویش را به سمت دیگر چرخاند. ناگهان صدای خانم عمیدی در کلاس پیچید: -سماک و سمیع زادگان، پاشین بیاین دفتر کوچیکه بنفشه آب دهانش را قورت داد. چه شده بود؟ به نیوشا نگاه کرد که با آرامش از سر جایش بلند شد و به سمت در کلاس رفت. بنفشه با تعجب از جا بلند شد و به دنبال نیوشا از کلاس بیرون رفت، در حالی که با عجله آستین تا شده اش را به سمت پایین می کشید. .......... خانم شفیقی، مدیر مدرسه، پشت میزش نشسته بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد. بنفشه دستپاچه شده بود. به سمت نیوشا چرخید که با بی خیالی به شفیقی زل زده بود. صدای شفیقی در فضای اطاق پیچید: -سماک، نگفتم بالاخره می فهمم؟ بنفشه دستانش را که می لرزید در جیبش فرو برد: چیو خانم؟ -تو هی دروغ بگو، تو هی حاشا کن، کیف شهنامی رو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟ -نمی دونیم خانم -که نمی دونی؟ تو بگو سمیع زادگان، کیفو کی انداخته بود تو سطل آشغال؟ نیوشا گلویش را صاف کرد و گفت: -خانم، بنفشه انداخته بود. خودم دیدم، زنگ تفریح که خورد، بنفشه کیف شهنامی رو انداخت تو سطل آشغال خانم شفیقی با خشم به بنفشه نگاه کرد: -سماک تو دیگه اعصاب منو بهم ریختی، مگه مدرسه جای این انتر بازی هاست؟ بنفشه صدایش می لرزید: خانم کار ما نبود -دیگه صداتو نشنوم، فردا با پدر یا مادرت میای مدرسه، اگه اومدن که هیچ چی، وگرنه دیگه حق نداری بیای مدرسه، من تکلیفتو باید فردا معلوم کنم، دیگه برین سر کلاساتون..... پشت در دفتر، دو نفر چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند، نیوشا با نیشخند رو به بنفشه کرد: -برو فردا بابا جونتو بیار مدرسه بنفشه با حرص گفت: ازت بدم میاد -آخی، دلمو شکستی صدای خانم عمیدی بلند شد: -برین تو کلاس، اینجا چرا موندین، زود باشین بنفشه گیج و منگ وارد کلاس شد. نیوشا منفورترین دختری بود که تا به حال در عمرش دیده بود. فردا چه کسی را به مدرسه می آورد؟ پدر خوشگذرانش را یا مادر بیمارش را؟ بهتر نبود قید درس و مدرسه را بزند؟ بهتر نبود ترک تحصیل کند؟ در آن صورت، چطور کتکهای پدرش را تحمل می کرد؟ خدایا چه می کرد؟ ذهنش جرقه زد.... سیاوش، سیاوش، سیاوش می توانست کمکش کند، سیاوش.... سیاوش کمکش می کرد؟ کمکش می کرد؟ ..............
نظرات شما عزیزان:
|